نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

کچل شدم ...

تلویزیون داره پیام بازرگانی قبل از شروع سریال تا ثریا رو پخش می کنه، حواست هست که نزدیک اومدن باباست گوشی منو برمیداری و می گی "الو بابايي زود بيا، زودي بيا، اينجا بيشين، ثريا شرو شوده" دو تا پشتی که کنار کمد توی سالن جفت هم تکیه دادم رو تکون میدی و بینشون فاصله میندازی و بعد به زحمت میری اون وسط و می گی "خونه نيکايه مان بیا(وقتی عجله ای میخوای چیزی بگی می گی مان به جای مامان) ... اومدیم مهمونی ..." یه کمی که می گذره و متوجه میشی جا به جا شدنت سخته داد می زنی و میگی "دير کردم(گير کردم) .... مان تمت کن (مامان کمک کن)" یه پلاستیک بر میداری و چیزی رو که توی دستته رو می ذاری اون تو و می گی "کردیم پلاتتيک" برات گفتم که ميخوايم بريم کيش...
27 دی 1390

تولد اوشيد

امروز دهم دي ماه سال نوده تاريخش قشنگه ١٠/١٠/١٣٩٠ و تو هم يك سال و هفت ماه و 10 روزته اينم خيلي قشنگه، يعني 10 روز از تولد خورشيد گذشت به همين زودي، يعني 10 روز از نوزده ماهگي تو هم گذشت ... گفتم تولد خورشيد... شب يلدا كه قرار بود بريم خونه آقا جون، يه كيك كوچولو به شكل جزيره خريديم تا به بهونه جشن تولد خورشيد، تو و باران رو خوشحال كنيم آخه عاشق كيك تولد و فوت كردن شمعش هستيد عين تموم بچه ها، يه ژله انار هم درست كردم كه خيلي دوست داري ... قبل از رفتن هي ذوق مي كردي و مي گفتي "بريم ميهموني" آخه گفته بودم كه ميخوايم بريم مهموني ... گفته بودم مي خوايم بريم تولد، بعد پرسيده بودم تولد كيه تو هم گفته بودي ياسي ... سين ها رو هنوز خيلي خوشگل ميگي كه...
10 دی 1390

ناراته نشو

هميشه وقتي كار اشتباهي مي كردي، سعي مي كردم برات توضيح بدم و بگم كه اشتباه بوده، بيشتر موقع ها هم بهت مي گفتم كه مثلا مامان ناراحت ميشه از اين كار، يا بابا ناراحت ميشه، يا اون مساله مربوط به هر كسي بود مي گفتم كه فلاني ناراحت ميشه،  تازگي ها هر كاري مي كني كه خود وروجكتم مي دوني اشتباهه، بعد از انجامش چشماتو جمع مي كني و با لحن دلداري ميگي "مامان ناراته نشو" چند روز پيش براي اولين بار بعد از مچاله كردن كاردستيهايي كه برات درست كرده بودم، قشنگ توي صورتم نگاه كردي و با همون لحن گفتي مامان ناراته نشو، ناراته نشو، بعد كاردستي مچاله شده كه خودتم ميگي مچاله كرديم(افعالت هنوز به صورت جمعه) رو صاف كردي و گفتي خوب شد، مامان ناراته نشو، خوب شد ...
7 دی 1390

زمستان

چهار روز از اولين ماه آخرين فصل دومين سال زندگيت گذشته ... يه زمستون كه هنوز خبري از برف و باروني كه هميشه باهاش بود نيست؛ خدا كنه زمستوناي زندگيت مثل زمستونايي كه ما تو بچگي داشتيم پر از بارش رحمت خداوند باشه عزيز دلم ... مثل بچگي هاي ما كه يه آدم برفي مي ساختيم و شال و كلاه خودمون رو دورش مي كرديم و با دماغايي كه از سرما قرمز شده بود اطرافش مي چرخيديم و هورا مي كشيديم، دستكشامون خيس ميشد و اون زير دستامون يخ ميزد اما انگار متوجه نميشديم اونقدر كه ذوق زده ميشديم توي روزهاي برفي ... مامان يه آش رشته خوشمزه درست مي كرد و توي اتاقي كه اصلا به گرمي اتاقاي الان نبود آش رشته رو هورت مي كشيديم و دونه هاي سفيد برف رو كه ريز ريز روي تيغه ديوار و شاخ...
4 دی 1390
1